سفارش تبلیغ
صبا ویژن
قالب وبلاگ

تفکرات
در وبلاگ تفکرات، نوشته‌های رسمی علی جلیلی به نمایش گذاشته می‌شوند. 

زمین دوم


نوشته علی جلیلی

 

علی استابرن، در یکی از سفرهایش به فراسوی جو زمین، تصمیمی بزرگ گرفت؛ این‌بار مقصدش نه سیاهچاله‌های پر رمز و راز، بلکه سیاراتی بود که شاید شباهتی با زمین داشته باشند. او امیدوار بود در این جست‌وجوی تازه، با موجودات زنده‌ای برخورد کند—شاید حتی موجوداتی هوشمند.

 

دو هفته از خروجش از کهکشان راه شیری گذشته بود که چشمش به سیاره‌ای افتاد. سیاره‌ای که به نظر کوچکتر از ماه می‌آمد، اما چیزی در آن توجهش را جلب کرد. فوراً با استفاده از اسکنرهای پیشرفته‌ی سفینه‌ی LuxVessel ، آن را مورد بررسی قرار داد. داده‌ها شگفت‌انگیز بودند: این سیاره دارای آب بود و جوّ آن، با دقتی نزدیک به 99 درصد، همانند زمین. به‌عبارتی، انسان می‌توانست بدون پوشش خاص یا لباس فضانوردی در آنجا زندگی کند. تنها تفاوت چشمگیر، جاذبه‌ی اندکی کمترش بود.

 

هیجان در علی موج می‌زد. بی‌درنگ سفینه را به سمت سیاره هدایت کرد. از دور، شباهت خیره‌کننده‌ای به زمین داشت—آبیِ گسترده‌ی دریاها، خشکی‌های سبز رنگ و لکه‌های قهوه‌ای کوه‌ها و دشت‌ها. او در دل نامی برایش برگزید: زمین دوم.

 

با رسیدن به سطح سیاره، علی بررسی‌هایش را آغاز کرد. در مدت دو هفته، با فعال‌سازی حالت خودرویی LuxVessel، سراسر سیاره را زیر پا گذاشت. چند هزار فیلم و عکس تهیه کرد و حدود سیصد کیلوگرم خاک از نقاط مختلف برای تحلیل به داخل سفینه انتقال داد.

 

مشاهداتش شگفت‌انگیز بودند. زمین دوم پر از گیاهان و قارچ‌های رنگارنگ و ناشناخته بود. در آب‌های آن باکتری‌های زنده یافت می‌شدند. اما مهم‌تر از همه، حضور جانورانی زنده در سطح سیاره بود؛ پرندگان، خزندگان، و حتی پستاندارانی با شباهت‌های ژرف به نمونه‌های زمینی.

 

با این حال، یک نکته به‌شدت ذهن او را درگیر کرد: هیچ اثری از حیوانات وحشی نیافت. نه شکارچیانی چون ببر یا پلنگ، و نه درندگان مشابهی که انتظارشان را داشت.

 

علی اندیشید: چطور ممکن است در سیاره‌ای با این اقلیم و تنوع زیستی، نشانی از شکارچیان در رأس زنجیره غذایی نباشد؟ چنین موجوداتی باید به‌طور طبیعی در این زیست‌بوم وجود داشته باشند.

 

پاسخی که به ذهنش خطور کرد نگران‌کننده بود: شاید این جانوران زمانی وجود داشته‌اند، اما اکنون منقرض شده‌اند. و اگر چنین است، چه عاملی موجب این انقراض شده؟

 

در ذهن علی این سؤال سنگینی کرد، چرا که می‌دانست: حیوانات وحشی به‌ندرت به‌طور طبیعی از بین می‌روند. آنها کلید پایداری تعادل زیستی‌اند. اگر نابود شده‌اند، آیا نیرویی ناشناخته پشت این فاجعه بوده است؟

 

علی چیز دیگری هم کشف کرد—نقب‌های زیرزمینی. تعدادشان به چند صد هزار می‌رسید. وقتی آن‌ها را بررسی کرد، دریافت که این نقب‌ها شبیه خانه‌هایی با اتاقک‌های متعدد هستند. برخی از نقب‌ها حالتی ویران‌شده داشتند، اما آن‌هایی که سالم بودند، دقیقاً مانند یک خانه به نظر می‌رسیدند.

 

و این، یک کشف کلیدی بود: این نقب‌ها، خانه‌ی موجودات هوشمند زمین دوم بودند.

 

اما پرسش‌های تازه‌ای ذهن علی را به خود مشغول کرد. خود این موجودات هوشمند کجا بودند؟ چرا بسیاری از این نقب‌ها ویران شده بودند؟ و اصلاً چرا خانه‌ها یا همان نقب‌ها را روی سطح زمین نساخته بودند؟

 

علی در ذهن خود ارتباطی احتمالی را تصور کرد. شاید نبودن حیوانات وحشی، و ناپدید بودن موجودات هوشمندی که این خانه‌ها را ساخته بودند، با یکدیگر نسبتی داشت. یک رابطه پنهان، یک علت مشترک که هنوز از نگاهش پنهان مانده بود.

 

علی به نقبی رسید که از همه بزرگ‌تر بود. در مرکز آن، محوطه‌ای وسیع به چشم می‌خورد؛ چیزی شبیه به تالار، یا شاید هم خودِ تالار. اطراف این محوطه با آینه‌کاری‌هایی پوشیده شده بود. با این حال، باز هم هیچ نشانی از موجودات هوشمند دیده نمی‌شد.

 

او همه‌جای تالار را جست‌وجو کرد تا اینکه به لوحی چوبی برخورد. روی آن نوشته‌ای وجود داشت که تاکنون مشابهش را ندیده بود. نوشته به خطی ناشناس و نامفهوم بود و برای درک آن، نیاز به رمزگشایی داشت.

 

علی فوراً از نقب خارج شد و به سفینه بازگشت. دستگاه رمزگشای LuxVessel را فعال کرد و نوشته را به آن سپرد. پنج دقیقه بعد، ترجمه آماده بود:

 

ما به سیاره‌مان اهمیتی ندادیم. حیوانات وحشی را نابود کردیم و اکنون پشیمانیم. پیش از آنکه خداوند سیاره‌مان را به‌خاطر ظلمی که مرتکب شدیم نابود کند، تصمیم گرفتیم خودمان آن را ترک کنیم.

 

علی با خود اندیشید: آن‌ها کجا رفته‌اند؟ چرا هیچ نشانه‌ی مشخصی از خود به جا نگذاشته‌اند؟

 

علی با خود اندیشید: این می‌تواند درسی برای زمین خودمان باشد. اگر ما حیوانات را منقرض کنیم، شاید به پایان کار خودمان نزدیک شویم و خداوند ما را مجازات کند.

 

علی در این فکرها بود که ناگهان در دورترین قسمت تالار، حفره‌ای را دید که نوری سبز رنگ از آن ساطع می‌شد. چرا زودتر متوجه‌اش نشده بود؟ وقتی به آن نزدیک شد، دید که این نور سبز ویژگی‌ای عجیب دارد؛ همانند سیاهچاله‌ها به نظر می‌رسید. یعنی نه تنها شعورمند بود، بلکه قابلیت سفر در فضا و مکان را نیز دارا بود. علی این موضوع را از طریق تماس ذهنی که با ارزیاب سفینه LuxVessel برقرار کرده بود دریافت. کشف کرد که این حفره‌ی نورانی، در حقیقت چیزی شبیه به یک سیاهچاله کوچک سبز رنگ است—بسیار کوچکتر از یک سیاهچاله معمولی—و این احتمال را جدی گرفت که موجودات هوشمند زمین دوم، از طریق همین حفره به مکانی دیگر در کیهان، یا حتی شاید به جهانی موازی، سفر کرده‌اند.

 

علی استابرن قبلاً تجربه‌ی سفر در زمان از طریق سیاهچاله‌های واقعی را داشت، اما این بار نیز وسوسه‌ی ورود به این سیاهچاله‌ی سبز او را رها نمی‌کرد. با این حال، می‌دانست که در حال حاضر کارهای مهم‌تری در پیش دارد. سؤالی ذهنش را درگیر کرد: این سیاهچاله، یا سیاهچاله‌مانند، در میانه‌ی زمین چه می‌کرد؟ چگونه ایجاد شده بود؟ و آیا هدف خاصی از حضور آن در این مکان وجود داشت؟

او حدسی زد: موجودات هوشمند این سیاره که از طریق این نور سبز یا همان سیاهچاله‌ی کوچک از زمین دوم کوچ کرده‌اند، باید دارای تمدنی بسیار پیشرفته بوده باشند؛ آن‌قدر پیچیده که توانسته‌اند سیاهچاله‌ای در ابعاد کوچک بسازند و از آن برای سفر در زمان و مکان بهره ببرند.

 

علی با استفاده از تکنیک‌های ذهنی، ارتباطی با سیاهچاله برقرار کرد و پرسید: «آیا مرا درک می‌کنی؟ چه بر سر موجودات هوشمند آمد؟ تو چگونه ساخته شدی؟»

 

لحظه‌ای بعد، نور سبز پاسخ داد: «بله، من شعورمند هستم و حضور تو را درک می‌کنم. آن موجودات هوشمند قدر نعمت‌های خداوندی را ندانستند. آنها با هم نزاع کردند، قدرت‌طلبی و برتری‌جویی پیش گرفتند و قدرتمند به ضعیف‌تر از خود ظلم کردند. حتی به حیوانات وحشی سرزمینشان نیز رحم نکردند. همان حیوانات که نماد شجاعت و قدرت بودند. کار به جایی رسید که خودشان پشیمان شدند و تصمیم گرفتند پیش از نابودی توسط خدا، به سیاره‌ای دیگر بروند و دیگر رفتارهای گذشته‌شان را آنجا تکرار نکنند.»

 

«آنها من را با کمک تکنولوژی‌های پیشرفته‌ای که در اختیار داشتند ساختند. پس از اینکه تقریباً تمام آثار خود را بر روی این سیاره نابود کردند، توسط من به سیاره‌ای دیگر رفتند. این سیاره ده هزار برابر دورتر از اینجا از سیاره شماست. اما پیش از رفتن، از من خواستند که قول بدهم نشانی از آنجا را به کسی نگویم. این موضوع برایشان حیاتی بود.»

 

علی با دقت به سیاهچاله نگاه کرد و گفت: "تو یک سیاهچاله واقعی هستی؟"

 

سیاهچاله با نوری سبز و درخشان پاسخ داد: "آره، من یک سیاهچاله واقعی اما با این تفاوت که ساخته دست موجودات هوشمند هستم. نمی‌خواهی با من در زمان سفر کنی؟"

 

علی که وسوسه شده بود، با کمی تردید پاسخ داد: "بدم نمی‌آید. خودت می‌دانی که من قبلاً با سیاهچاله‌ای در زمان سفر کرده‌ام. اما حالا باید مشاهدات و مکاشفات خودم در طی این سفر به این سرزمین که آن را سیاره زمین دوم نامیده‌ام را به انسان‌هایی که الآن روی زمین هستند منتقل کنم."

 

ناگهان جرقه‌ای در ذهن علی شکل گرفت. به نظر می‌رسید این لحظه‌ی نهایی بود. به سیاهچاله گفت: "ای سیاهچاله‌ی ساخته دست موجودات هوشمند، می‌توانی مرا به همراه سفینه‌ام LuxVessel به زمان و مکانی که می‌خواهم برسانی؟"

 

سیاهچاله با صدای آرام و درخشانی پاسخ داد: "بله."

 

پایان

1404


[ دوشنبه 04/2/1 ] [ 6:5 عصر ] [ علی جلیلی ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By SibTheme :.

درباره وبلاگ

آرشیو مطالب
امکانات وب


بازدید امروز: 6
بازدید دیروز: 21
کل بازدیدها: 4523